چقدر دلم یک لحظه گرفت
یاد تو افتادم
یاد اون همه مهربانی هات
بالام جان گفتن هات
یاد تو
خان ننه
پانوشت:
داشتم کشمش می خوردم یاد تو افتادم همیشه وقتی می آمد خونه ما توی جیبش برایمان کشمش می آورد! خدا رحمتش کنه جاش توبهشت هست یقینا".دوستان خوبم قدر مادربزرگ هاتون رو بدونید.
اینجا.
آدم که نه!
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالب تر !
اینجا هر کسی
هفتاد رنگ بازی میکند
تا میزبان سیاهی دیگری باشد!
شهر من اینجا نیست!
اینجا.
همه قار قار چهلمین کلاغ را
دوست می دارند!
و آبرو چون پنیری یده خواهد شد!
شهر من اینجا نیست!
اینجا.
سبدهاشان پر است از
تخم های تهمتی که غالبا "دو زرده" اند!
من به دنبال دیارم هستم,
شهر من اینجا نیست.
شهر من گم
شده است!
اگر بفهمید قرار است توی این پُست دربارهٔ «حجاب و عفاف» بنویسم، چقدر طول میکشد تا این صفحه را ببندید؟ سه سوت؟ چند ثانیه؟ بعد از یک اسکرول کلی؟ یا بعد از خواندن کل مطلب؟
من باشم احتمالاً به احترام نویسنده یک اسکرول میکنم و بعد میبندم. راحتتر بگویم؛ من ِ چادری ِ طرفدار حجاب، آلرژی پیدا کردهام به عبارت «حجاب و عفاف» از بس که هر کسی از راه رسید شعار حجاب و عفاف داد و «طرح».
و از بس که در پس ِ کارهای سطحی ِ کارشناسی نشده، آدمها را زده کردهایم نسبت به حجاب؛ توی کاریکاتورهایمان بدحجابان را شیطانی و آتشین، و چادریها را فرشتهسان کشیدیم؛ شاخهگل دست خوشحجابها دادیم و آنها را آدمتر از بدحجابان فرض کردیم و با مأمورین نیروی انتظامی به استقبال بدحجابها رفتیم…
هر وقت بحثِ کار کردن روی حجاب و عفاف میشد، خودم را کنار میکشیدم. میگفتم اینطوری نمیشود. شروع کار باید با یک تحقیق میدانی علمی باشد. شالودهٔ کار باید نتایج یک آسیبشناسی علمی و درست و درمان باشد. با کاریکاتور و شعر و داستان و وبلاگِ حجاب و عفافی نمیشود فرهنگسازی کرد. نه که نشودها؛ کار عمیق و وسیعی نمیشود کرد؛ تأثیرگذاریش آنطور که باید، ماندگار نیست. مخاطبِ این طور چیزها اغلب کسانی هستند که به حجاب معتقدند، نه آنها که گروه هدف ما هستند.
کار فرهنگی اتیکت ندارد
کار فرهنگی یک حرکت زیر پوستی است. یواشکی باید به مخاطبت خوراک بدهی، نه که بستهبندی کنی و رویش اتیکت بزنی «بستهٔ حجاب و عفاف» و تقدیمش کنی! کار فرهنگی اگر لو برود نصف بیشتر اثر خودش را از دست میدهد. به همین روندِ هجمهٔ فرهنگی غرب نگاه کنید. اگر غرب میخواست مدل ما کار کند تک و توک آدمی پیدا میکرد که جام زهرآگینش را از دستش بگیرند و صاف بریزند توی حلقشان.
کار فرهنگی، یعنی نهادینه کردن یک باور. اغلب باورها یک شبه شکل نمیگیرند. نهادینه کردن نیاز به زمان دارد؛ یک پروژهٔ بلندمدت است. مگر آنها که حجابشان را برداشتند یک شبه بیحجاب شدهاند که یک روزه، با یک همایش و یک نمایشگاه و یک شاخه گل و چند تا پوستر باحجاب شوند؟
این سادهاندیشی است که خیال کنیم با این طرحهای کوتاهمدت ظاهری و پوستهای یا با گشت ارشاد و تذکر و گرفتن و بردن و امضا و تعهد، وضع پوشش در جامعه اصلاح میشود.
باید رو آورد به حرکتهای اساسی و حسابشدهٔ زیرساختی -که البته بعضی رو آوردهاند. اما بخشی از کارهای فرهنگی در کشور ما، یا به دلیل جوان بودن جمعیت و کمشکیباییای که جوانها عموماً دارند، یا به خاطر ژستهای ی و پر کردن رزومهٔ کاری و کارنامهٔ افتخارات، به صورت کوتاهمدت و مقطعی انجام میگیرد که به همین دلیل کماثر و فانی است.
به حجاب گیر ندهیم!
باید بجای کار مستقیم روی حجاب و پوشش، رفت سراغ چیزهای دیگری که اگر باشند، خودبهخود مسئلهٔ پوشش هم -اگر نگوییم حل میشود- بهبود پیدا میکند؛ چیزهایی که مسبب بدپوششیاند.
یکی از راههایش، کار کردن روی حل مشکلات خانواده است. به جای صرف این همه هزینه برای برپایی نمایشگاه و همایش و کارهایی از این دست، اگر آن هزینه را روی خانوادهها سرمایهگذاری کنیم و سعی کنیم هر خانواده را با مشاور روانشناس مجربی آشنا کنیم و یادشان بدهیم که از همان ابتدا با همکاری مشاور ضعفهای زندگیشان را، نقاط برخوردشان را رفع کنند، فرداروز به مشکلات حادتری دچار نمیشوند که نتیجهاش بشود بیتوجهی به فرزند و شخصیت و هویت و خواستههایش.
خیلی از همین کسانی که رو آوردهاند به تبرّج و خودنمایی (نمیگویم «همهشان»)، به خاطر این است که در خانواده جدی گرفته نشدهاند. حساب نمیشوند. نظراتشان هیچوقت دیده نمیشود. همیشه بهشان به عنوان «بچه»ای که توان درک و تشخیص ندارد نگاه میشده و اجازهٔ حرف زدن نداشتهاند. به هزاران طریق تحقیر شدهاند و در نهایت، شرایط خانواده طوری بوده است که حالا از بودن در منزل احساس آرامش و رضایت نمیکنند.
وقتی خواستههای اولیه، در خانواده که مهمترین نهاد و مرکز شکلگیری شخصیت و احساسات است، تأمین نشود، طبیعی است که آدم جای دیگری دنبال رفع و رجوعش باشد. کمترینش همین خودنمایی است.
یک راه حل دیگر، ایجاد و پرورش تفکر انتقادی در افراد است. اگر بچهها از همان دوران کودکی، در خانه و مهد و مدرسه یاد بگیرند که برای هر چیزی دلیلی را جستوجو کنند و دیدی پرسشگر به اطرافشان داشته باشند، دیگر به راحتی مصرفکنندهٔ هر تفکر و هر روشی نخواهند بود. یکیش همین مُدهای پوشش.
این راههای زیرساختی و غیرمستقیم زیاد است. افزایش اعتماد به نفس؛ ابراز علاقهٔ پدر و مادر به یکدیگر در مقابل فرزندان؛ به زبان آوردن و تحسین زیباییهای ظاهری و اخلاقی دختر توسط پدر و برادر و محارمش؛ روابط دوستانهٔ خواهر و برادرها؛ افزایش ارتباط با نسل پیشین و پدربزرگها و مادربزرگها…
راههای بهبود وضع سلامت روانی جامعه زیاد است. شما هم پیشنهاد بدهید!
همان قدرکه باید زن رافهمید.!!
مردراهم باید درک کرد.
همان قدر که زن ( بودن ) می خواهد.!!
مردهم ( اطمینان ) می خواهد.
همان قدرکه باید قربان صدقه روی ماه پی آرایش زن رفت!!
باید فدای ( خستگیهای ) مردهم شد.
همان قدر که بایدبی حوصلگی های زن را طاقت آورد.
( کلافگی های مرد ) راهم باید فهمید
خلاصه مردوزن ندارد.
به نقطه ی ( ما شدن ) که رسیدی !!
( بهترین ) باش برایش.
بگذارحس کندهیچ کس به اندازه ی تودرکش نمی کند
اینجا ایران است
سرزمین بزرگ بانویی که روزی
عفیف ترین
نجیب ترین
پاک دامن ترین
و درعین حال متملک دختر سرزمین خویش بود
*شهربانو*
عروس خانواده علی شد
مادر علی اکبرحسین(ع)
اکنون هم ایران است
با دخترانی که هرصبح باید دعای توسل بخوانی و دانشگاه بروی تا ایمانت از دستشان حفظ شود!!
پانوشت : بانو "نیت کن / حجاب میکنم قربت الی الله.
۱-خدایا . . .
من لذت گناه را ترک میکنم، . . .
در مقابل تو تحریم لذت مناجات را از من بردار . . .
۲-خدایا . . .
من کسانی که تو دوستشان نداری را ترک میکنم
و درمقابل تو لذت با خود بودن را به من بده . . .
۳-خدایا . . .
من پناهگاه شیطان را ترک میکنم . و تو در . . . مقابل پناهگاه امن خودت را به من بده. . . .
امروز . روز اول مذاکره است .!!!
خدایا . . .
برای شفاف سازی گام اول را من برمیدارم . و
سانتری فیوژهای گناه را که شیطان در وجودم برپا کرده . یکی یکی و با کمک تو از کار . می اندازم . . .
هسته ی درونی ام را خودت غنی سازی کن . . .
در کنار این که معترفم . . .
"و ما توفیقی الا بالله"
در عین حال معتقدم . . .
" آدم شدن حق مسلم ماست "
امروز
فهمیدم
عینک آفتابی ام
چقدر راز نگهدار خوبی ست
وقتی
ستاره های دلتنگی سرازیر از چشمانم را
از دستبرد نگاه نامحرم مردمان این شهر خاکستری
دور نگه می دارد!.
**کِرم مرطوب کننده، کِرم دست و پا، ضدآفتاب، ضد چروک، کِرم شب ، کِرم روز،
کِرم رفع تشنگی پوست ، کِرم رفع کبودی و پف دور چشم .
ای کاش کِرمی برای "رفع غم درون چشم" وجود داشت.
چیزی که با هیچ کاری نمی توانم پنهانش کنم
پانوشت :
**این روزها انگار آدمها به دست هم پیر مى شوند نه به پاى هم.!
**بی نمک ترین مکان جهان! بی تردید دست من است.
بعضی صداها را دوست داشتم.
صدای گشتن دنبال خودکار توو شلوغی جامدادی.
بازو بسته کردن لیوان حلقه ای
از جلو نظام، ناظم.
صدای هان؟ نگاه کن با تو ام. سرت را بالا بگیر ببینم پیراشکی نیمکت جلویی را چرا خوردی؟
ادامه دارد .
صدای گریه هایم.
سر خوردن روی نرده های راه پله. شکاندن گچ پای تخته ی سیاه.
آقا اجازه ما نوشتیم.
دیکته های معلمی که لهجه داشت.
صدای معاون وقتی که می گفت یک کلاس دو کلاس.
پچ پچ های هنگام تقلب؛ فریاد بیرون دویدن از مدرسه
صدای نگاه دختری که همکلاسی خواهرم بود.
صدای سلام کردنش با چِشم. صدای زنگ خانه مان .
صدای کلید انداختن پدرم .
صدای باز کردن شکلات هایی که می آورد.
صدای موج های رادیو صدای آژیر خطر؛ شنوندگان عزیز توجه فرمایید .توجه فرمایید
صدای دکتر ارنست
بیگلی بیگلی؛ سوت های داخل سینما.
صدای ماشین دستی ِ سر و چهار راه وسط کله.
صدای خنده های از ته دل.
چقدر صدای این روزها را دوست ندارم
چقدر گوشم گناه دارد. چقدر ناخواسته بزرگ شدم.
چقدر آن روزها زندگی در هم و برهم اما شنیدنی بود.
این روزها سخت حسودیم می شود به دوستانی که وقتی به وبلاگشان سر میزنم می بینم با فراقت به نوشتن دل نوشته هایشان مشغولند! آن هایی که دل و عقل و کارشان به هم پیوند خورده است. آن وقت من برای یک "ایمیل چک کردن" هم باید خون به دلم شود! کلافه می شوم از این همه "بی وقتی" و "بدو بدو" برای راهی که نمی دانم عاقبت بخیرم خواهد کرد یا نه! نمی دانم روزی می رسد که راضی از "راه"طی شده ، به گذشته ام لبخند بزنم؟!
پر رنگ ترین دعایم به درگاهت این بوده که .
پر رنگ ترین دعایم به درگاهت این بوده که راه را تو نشانم دهی نه آنکه خود می بینم و می انگارم. خیلی می ترسم از عبث بودن راهی که هیچ وقت هم به میل نیامدم اش، اما با این وجود برایش تلاش کردم، تلاش کردم به این امید که روزی .اکنون آیا
در "مسیر" م؟!
این همه تلاش ، بی معنی نیست؟
می شود آیا با بنده ات حرف بزنی لطفا ؟!!
زیاد می بینم بچه ها می آیند و در وبلاگشان می نویسند:"این روزها دعایم کنید" و.
من اما می دانم بیننده ی این جا فقط خودت هستی ، عاجزانه از خودت می خواهم:
دعایم کن!
کمکم کن ،
دستم را بگیر،
سخت دل تنگت آن روزهای "خاص" هستم. همان روزهایی که قولشان را داده ای
می دانم به وعده ات عمل می کنی
بازم سلام بعد از یه غیبت چند وقته اما لازمامروز بازم دارم مینویسم براتون از ته ته ته ته دلم که شده انبار کلی حرف های کهنه و تازه که ته دلم اونقدر مانده اند که انگار نم کشیده اند و دارند آرام آرام جوانه میزنند تا خود را از حبس دلم بیرون بکشند.آری دانه را دیدی که وقتی یک جا بماند و نم بکشد رشد میکند و جوانه میزند! حرف هایی بود درونم که بعد از مدتها جوانه زدند و الان خودی نشان خواهند داد!!گاه گاهی با خودم فکر می کنم که زندگی و کارم استراتژی و برنامه ی خاصی ندارد و دچار روزمره گی مُزمن شده ام! س و راکدی را در حین گذر ناجوانمردانه ی زمان می بینم و گاهی با نگاه به عقربه ی ثانیه شمار و یا گوش دادن به تیک تیک ساعت، آهی می کشم و یک سوال از خودم که: "من چه می کنم!؟" راستش حالم خوب , بد است!!گاهی اوقات خاطرات و مخاطرات دور و برت چنان با روانت بازی می کند که.
نمی توانی بیرون نریزی! امروز اما روزی این چنین نیست گاهی باید حرف زد از ته دلت از چیزهایی که مثل میخ فرورفته در گلویت نمیگذارد نفس بکشی! این بار ایلخانی دیگر طاقتش کم شده و میخواهد چیزهایی غیر از پست های قبلی اش بنویسد دنبال عنوان مناسبی برای این حرف ها بودم که نتوانستم پیدایش کنم و اسمش را گذاشتم تعبیر احساسات من!!
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
اینو پادکست رو میزارم برای همه دوستانم خالی از لطف نیست گوش دادن اش!!حالا که گوش کردید برید ادامه مطلب
برا اینکه نمای وبلاگ به هم نریزد بقیه را در ادامه مطلب نوشتم
نمیدانم از کجا و چه بنویسم. از اینکه خیلی حیرانم. از اینکه حواسم نیست به دنیا که جریان دارد، به هوا که ذرهذره میرود در ششهایم و دوباره میرود به فضا، به آدمهای دور برم. از اینکه عباس(شهید بابایی) را دوست دارم و آن بازگشتش را بعد از آن همه دور شدنهایش. از اینکه باید کمی از این فضا دور بشوم و بروم یک جایی، تنهای تنها باشم برای مدتی، حالا یا جنگل یا کوه یا بیابان یا یک جادهی بلند. از اینکه کسی نیست تا بخواهی حرفهایت را بریزی روی میز روبهرویش و اگر هم هستند آدمهایی.، معذوریتهایی نمیگذارد تا حرفهایت را بزنی. از اینکه گاهی آرزوی مرگ میکنم تا بیشتر از این سقوط نکنم. از اینکه دوست دارم لبخند بزنم ولی انگار قلبم یخ زدهاست. از اینکه لبخندها و شادیهایم عین چوب کبریتی که در تاریکی آتش زده میشود، زود تمام میشود و باز هم میشود همان فضای مداوم ِ تاریکی و تلخی. از اینکه خدا را نادیده میگیرم و بعد دوباره به آغوشش پناه میبرم. از اینکه روزگار مبهمیست. نمیدانم از چه بنویسم. میآیم بنویسم ولی دست و دلم به قلم نمیرود. میآیم بنویسم ولی میگویم که چه، آخرش چه میشود. میآیم بنویسم اما انگار تمام بدنم، تمام قلبم، تمام ذهنم یخ بسته است. و خورشیدی بزرگ دارد آسمان ولی من در درههایی خودم را پرت کردهام که نور خورشید به آنجا نمیرسد. نمیدانم. دردها انگار پایانی ندارند. و کلمهها یاری نمیکنند. نمیدانم.
از همان ابتدای شروع به کار من در این وبلاگ، عده ی واقعا قلیلی از دوستان، بر این باور بودند که وبلاگ، وبلاگِ خوبیست و مطالبش خواندنی! اما یک ایراد بزرگ به آن وارد است و آنهم خاص ویک طرفه بودن و از همه مهمتر، دیدگاه لبریز از تعصب، در نوشته های من است! خب. سپاسگزارم بابت سر زدن به وبلاگ خودتان و بیان دیدگاه، امـــا.در مورد وبلاگ، باید عرض کنم که سلیقه ی حقیر بر این است کلا خاص بودن را دوست دارم، مخصوصا در طراحی. البته در پی جذابیت های لازم برای این وبلاگ هستم و بلطف خداوند در آینده ای نه چندان دور اعمال خواهد شد.
راستش را بخواهید اینها مقدمه چینی ای بود برای بیان پاره ای از احساسات بنده که انگار برای خیلی ها که از واژه" مجهولید " برایم استفاده میکنند شاید فرجی باشد و شناختی از حقیر برایشان حاصل شود.از آنجا که هر کاری نیازمند تخصص بوده و آدم باید در هر امری که به آن مشغول است، یک متخصص تمام عیار باشد،اما حقیر در نشان دادن هیچ یک از خواسته هایم یا بهتر بگویم احساساتم هیچ گونه تخصص یا تجربه ای ندارم و همیشه کم میارم .من ساده ام عین بیشتر اونهایی که به سادگی مشهورن بین مردم .شاید روحیات من خاص باشد اما من ساده همیشه بودم و هستم.سرم به کار خودم مشغول است و چوب لای چرخ بنده ای بندگان خدا نمیکنم. داشته هایم را به رخ کسی نمیکشم و همیشه خاکی بودم و هستممیدانم سادگی ام برای بعضی ها بیشتر محسوس بوده.چه کنم که این منم!! علت اینکه حرف و حدیث ها برایم چون کوهی تلنبار شده اند و فکر میکنم بوی تعفن آنها دارد همه را آزار میدهد این شد میخواهم همه را دور بریزم از ذهن ها شاید گشایشی شود در این مجادله ها.بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی ، اما فردا دردش را حس میکنی . داستان منو حرف و حدیث هام مثل همین جور سوزش هاست . از هر حرفی که میشنوم، میسوزم و بعد از مدتی دردش را میفهمم .امروز همه جایم رو درد گرفته و با گذاشتن این کلمات کنار هم دارم مرهمی برای این درد ها میگذارم
خیلی ها فکر کردن که محل گذاشتن به یک "آدم" و به اصطلاح خودم محبت و انسانیت یعنی که اون برا خودش کسی هست و ما هم همین طوری محبت نمیکنیم و خلاصه کاسه ای زیر این نیم کاسه هست! نه عزیز دل تو این دنیای لامصب از بس کسی بهت محبت نکرده فکر میکنی وقتی یکی محبت میکند یعنی عاشق ات شده و القصهنه این طوری نیست این اسمش محبت است انسانیت است نه چیز مزخرف و این چیز هاخیلی ها از چت با من برداشت هایی میکنند مغرضانه که عقل هیچ بنی بشری نمیتواند آن را درک کندعزیز دل نخواستیم این دندان را ازته کشیدم که چرک اش انگار تمام بدنم را آلوده کرده است.برای همه آنهایی که مرا نمی شناسند بگویم و بدانند روحیات من چگونه هستمن اجتماعی ام و روابط عمومی که در عرف مشهوره در وجودم خدای تعالی ""دُز""آن را زیاد کرده و گرم و خوش رو هستم و بنا بر احادیثی که از ائمه و .دیدیم و شنیدیم خوش رویی با مومنین را ثوابی است عظیم نزد هست هستی بخش!! اما آستانه تحمل من نیز چون از نوع بشر هستم و آدمی زاد تا یک حد خاصی هست ! آری خوب فهمیدید.قصه چیز دیگریست.
پـرسیــد: ایـن تصویـر چــه ربـطی داشت با دلتنگـی و درد تو !؟
گفتــم: دل را باید شست !
همچنـانـکـه، چشمها را باید شست.
پانوشت :
+اگر دردمندم شدید، التمـــاس دعـــا. همین و بس.
+توصیـه نامــه: از کنـار آنچـه بـا قلب تو نزدیـک است آسان مگــذر.
خوبمبه خوبی سالهای بی آزارِ نوجوانی
بی دغدغه ام.چونان کودکی که بر لب پرچینی پا میجنباند
آراممچون برگی شناور بر حوض فیروزه ای
راستش دلم آرام است این روزها
نمیدانم چطور؟
شاید "توقع" را به باد سپرده ام
شاید به جای درستی تکیه کرده ام
خلاصه خیالم راحتست، فرمان دست کسیست آشنا به پیچ و خم جاده
میتوانم کنارش اندکی چشمهایم را بر هم گذارم بی ترس واژگونی!
الحمدلله.
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ است
وقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است
♡❤
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا
هر آینه "در" سختی آسانی است.
نفرمود: انّ بعد العسر یسرا. بعد از سختی گشایش است!
فرمود در دلِ عسر، یسر خوابیده است. با هر سختی، آسانی است!
یعنی در همین سختی و ناراحتی، نه پس از آن، شیرینی و راحتی هست.
به آنچه خدا برایت پیش آورده صابر باش و تن بده و تسلیم باش تا شیرینی اش ظاهر شود.
حاج محمد اسماعیل دولابی رحمه الله علیه
پانوشت : یقین دارم که ساحل امن برای من و تو فقط یک چیز هست ""خدا""
بعضی ها هستند که یک جورِ خاص دوست داشتنی اند.
یک جور عجیب دلنشین اند.
دست خودشان هم نیست.
انگار خدا یک جورِ دیگر آفریده شان.
مثلاً ساعتها کنارشان می نشینی وخسته نمی شوی.
اصلاً سیر نمی شوی از شنیدنِ صدایشان.
مثلاً همان ها که وقتِ خداحافظی یهو دلت می گیردو ته دلت می گویی: کاش بیشتر می ماندی!
اسم اش را عشق نمی گذارم.
شاید یک دوست داشتنِ عجیب است که هر کسی ممکن است حس اش کند.
من اسمش را "عزیزِ دلِ کسی بودن" می گذارم!
بعضی ها عزیز دلت* هستند.
همان ها که همیشه دل ات قرص است که تا آخر عمر با همان کیفیت کنارت هستند.
همانها که دلگیرتان نمی کنند.
همان ها که دوست داشتنشان بی قید و شرط است.
در زندگیِ هر کسی بعضی ها وجود دارند که اصلاً نمی توان که دوستشان نداشت.
و.مـن چقدر این بعضی ها رو دوست دارم !
آهنگرها یک گیره دارند
و وقتی می خواهند روی یک تکه کار کنند ،
آنرا در گیره میگذارد .
خدا هم همینطور است .
اگر بخواهد روی کسی کار بکند ،
او را در گیره مشکلات می گذارد
و بعد روی او کار می کند .
گرفتاری ها ، نشانه عشق خداوند است.
پانوشت : عجب از آدمایی،که نشانههایت رامیبینندوانکارت میکند!وعجب از توکه انکارشان رامیبینی ومهربانی میکنی!
بیر مکتوب یازاجاغام سنه ،
سئوگیدن باشقا هر شئی دن ؛
یئردن ، گؤیدن ،
گولدن ، چیچک دن
بیرده سینه مین آلتیندا
یارآلی قوش کیمی چیرپینان
سیندیقجا سینان ،
آرزولارینا قیسیلان
یئتیم بیر اوره ک دن
بیر مکتوب یازاجاغام سنه ،
سئوگیدن باشقا هر شئیدن ؛
یاشاجاغام قارا نقوش لارین
یووا تیکمه ییندن
یئتیم بیر اوشاغین
بیرپارچا چؤرک اوچون
گلیب - گئده نه بویون بوکمه ییندن
هیند فیلمینه باخیب
آغلایان جاوانلاردان ،
سویوق قیش گئجه سینده تنهالیقدان ،
آیا اوز توتوب
اولایان یالقوزاقدان
آناسینی آختاران
قوزونون مه لرتیسیندن
اوفاجیق بیر چیراغین
بیر اوتاغی قیزدیران
آلوو لچک لی هنیرتیسیندن
بیرمکتوب یازاجاغام سنه ،
سئوگیدن باشقا هر شئی دن ،
بیر خسته نین حکیمه
اومیدله باخان
گؤزلریندن یازاجاغام
گلینجیکله بزنمیش
ماشینلارین سیراسیندان
یووالاریندان یئم گؤزله ین بالالارین
دیمدییی نین ساریسیندان
گئتدیک جه سویویان هاوادان ،
آدمدن ، هوّادان ،
نئجه اولور تنها آدام .
باخ ، بونلاردان یازاجاغام .
بیرده
یئردن ، گؤیدن.
چوبان دوداغلارینی
یاندیران نئی دن ،
بیر مکتوب یازاجاغام سنه .
سئوگیدن باشقا هر شئی دن ،
بلکه ده بونو وصیّتیم ،
سون سؤزوم بیله جک سن .
بیرمکتوب یازاجاغام
هر شئی یی اؤزون بیله جکسن .
نصرت کسمنلی
یادمون باشه.
انسان هایی هستند
که دیوار بلندت را می بینند
ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ،
تو را فرو بریزند .!
تا تو را انکار کنند .!
تا از رویت رد شوند .!
مراقب باش.
دست روزگار هلت میدهد ؛
ولی قرار نیست تو بیفتی ،
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی ،
اوج می گیری .
به همین سادگی .
پس.
تو خوب باش ،
حتی اگر آدم های اطرافت خوب نیستند ،
تو خوب باش ،
حتی اگر همه از خوبی هایت سو استفاده کردند
تو خوب باش ،
حتی اگر جواب خوبی هایت را با بدی دادند ،
تو خوب باش.
آدمها از دور مهربانترند.
خوش اخلاقترند.
صبورترند.
بزرگترند.
باگذشت ترند.
اصلن زیباترند.
مثل عکسها.
گاهی زوم کردن روی یک عکس و از نزدیک دیدنش، نظرمان را به کل درباره ی آن سوژه عوض میکند.
بعضی از آدمها هم هستند که
همانطوریکه فقط یک نیمرخ شان توی عکسها خوب می افتد،
تنها یک بُعد از شخصیتشان خوب است.
مثلن بیشتر هنرمندانی که من از نزدیک شناختمشان،
در
زندگی شخصی شان، آدمهای مورد قبول و موفقی نیستند در حالیکه در هنرشان،
مورد قبول تعداد زیادی از آدمها هستند.
خلاصه بگویم دارم به این فرضیه فکر میکنم که نزدیک شدن به آدمها، میتواند یکی از بزرگترین اشتباهات باشد.
بیشتر وقتها آدمها را از دور دوست بداریم بهتر است!
همین.
آدمها گاهی میشکنند
ولی این طوری نیست که
شکستنشان صدای تق داشته باشد
و همه بفهمند که فلانی فلان روز فلان جا شکست !
شکستن آدمها را شاید فقط بشود دیـد،
از خندههای یهویی شان
که وسط جمع تحویل اطرافیان میدهند
یا حتی توی آینه به خودشان،
از تعداد موهای سفیدشان
که یهو در گوشه ای از سرشان پیدا میشود،
و شاید هم از قیافهشان که کمرنگتر میشود
و خودشان که هر چه پرهیاهوتر میشوند در ظاهر،
در کنجشان بیشتر چال میشوند
و بیصداتر و آرامتر از همیشهشان .
شکستن آدمها را نمیشود شنید،
میشود "دیــد" که
فلانی نه دیگر مثل قبلش و نه دیگر مثل خودش،
هیچ کدام نیست .!!!!
لحظه هایی هستند که هستیم
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همان جا که می خواهد
بی صدا . بی هیاهو .
همان لحظه هایی که راننده می گوید : " رسیدین آقا "
فروشنده می گوید : " باقی پول را نمی خواهی ؟ "
راننده تاکسی می گوید : " صدای بوق را نمی شنوی ؟ "
و مادر صدا می کند : " حواست کجاست ؟ "
ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد . تاریک شد .
چایی سرد شد . غذا یخ کرد .
در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هامان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم ؟ !
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ؛
ﻳ ﺭﻭﺯ .
ﻳ ﻣﺎﻩ .
ﻳ ﺳﺎﻝ .
"ﻣﻬﻢ ﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ
ﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳ ﻋﻤﺮ ﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ،
ﻫﻴ ﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ!
مثل تو "روح الله"
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮ ﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ.
پانوشت : امام عزیزمان هر چند زود از بین ما رفتی اما یاد تو همیشه در دل ما جاویدان خواهد ماند.
با خواهرت
شوخی کن، ماچش کن، بغلش کن، همیشه حمایتش کن.
* داداشتو
محکم بزن سر شونه اش، هواشو داشته باش.
*مامانتو
قلقلک بده تا از خنده نتونه حرف بزنه، کاری کن پیش دوستاش پُزتو بده، کیف کنه از داشتنت.
* باباتو
بغل کن، چاییشو تو بده دستش، بگو برات از تجربه هاش بگه، بشین پای حرفش، درد دلش.
* دوستت
اگه تنهاست، اگه غم داره تو دلش، اگه میبینی زل زده به مانیتورش و هراز
گاهی میخنده، از تلخیاشه، تو هواشو داشته باش، تو تنهاش نذار.
* همسرتو
بغل کن بهش بگو چقدر دوستش داری، اگه از دستش دلگیری به این فکر کن که اون
توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، پس ببوسش و ازش
تشکر کن.
" باور کن "
روزی هزار بار میمیره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست.
هوایِ همو داشته باشیم.
شاید بهتر بشه.
شاید یه روز دیگه وقت نباشه.
اون شخص نباشه.
دیدنش آرزوت بشه.
زندگی کوتاست.
قدر تک تک ثانیه هاشو بدون تا تموم نشده.
گاهی دلم می گیرد از سخنانی که در شانم نیست.
گاه دلم می گیرد از صداقتم که هیچکس را لایق آن نمی بینم
گاه دلم می گیرد و شک می کنم به طرز نگاه کردن چشم هایم
گاه دلم تنگ می شود به وعده هایی که می دانستم نیست اما برای دل خوشی هایم کافی بود
گاه دلم می گیرد از سادگی هایم .
گاه دلم می سوزد برای وفا داری هایم.
گاه دلم می سوزد برای اشک هایم .
و گاه دلم میسوزد از روزگاری که در آنم.
این نبود آنچه در انتظارش بودم.
پانوشت : جملات بالا رو آقا "مهدی غیاث بیگی " دوست خوبم ارسال کرده که ازش ممنونم
ﺧﻮﺭﺷﺪ ﻪ ﺑﺎﺷ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣ ﺁ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣ ﺭﻭ،
ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺩﻗﻖ،
ﺴ ﻗَﺪﺭَﺕ ﺭﺍ ﻧﻤ ﺩﺍﻧﺪ
ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭﺕ
ﺳﺎﻪ ﺑﺎﻧ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣ ﻨﻨﺪ
ﺳﺎﻪ ﺭﺍ ﻣ ﺴﻨﺪﻧﺪ ﻭ
ﺑﺮ ﺗﻮ ﺗﺮﺟﺢ ﻣ ﺩﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺁﻧﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖِ ﺁﻥ ﺳﺎﻪ
ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ
ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣ ﺗﺎﺑﻨﺪ .
ﻭﻟ ﻣﺎﻩ ﻪ ﺑﺎﺷ
ﺷﺐ ﻫﺴﺘ ﻭ ﺷﺐ ﻧﺴﺘ
ﺭﻭﺯ ﺎﻣﻠ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻧﺎﻗﺺ
ﻫﻤﻪ ﺷﻔﺘﻪ ﺍﺕ ﻣ ﺷﻮﻧﺪ ،
ﺑﺮﺍﺖ ﻣ ﺳﺮﺍﻨﺪ ، ﻋﺰﺰ ﻣ ﺷﻮ
ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺯﺒﺎ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ،
ﺧﻮﺭﺷﺪ ﺑﺎﺵ ! ﺣﺘ
ﺍﺮ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺷﺪ ﺑﺎﺵ
ﻣﻌﺪﻥ ﻧﻮﺭ، ﻣﺨﺰﻥ ﺑﺨﺸﺶ ،
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮ ﻨﻨﺪ
ﺗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻭﻇﻔﻪ ﺗﻮﺳﺖ ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺷﺪ ﺑﺎﺵ ،
ﺗ ﻭ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ.
"قلب" مهمانخانه نیست که آدمهابیایند،دوسه ساعت یا دوسه روز درآن بمانندوبعد بروند،
قلب لانه گنجشک نیست که دربهارساخته شودودرپاییز باد آن راباخودش ببرد،
"قلب"راستش نمیدانم چیست امااین را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خوب است،
قلب چاه دلخوری نیست که به وقت بدخلقی،سنگریزه ای بیندازی تاصدای افتادنش رابشنوی!
"قلب"آیینه ایست که باهر شکستن،چندتکه میشودویکپارچگی اش ازهم می پاشد.
"قلب"قاصدکی ست که اگرپرهایش رابچینی،دیگربه آسمان اوج نمیگیرد،
"قلب"برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد،
"قلب"اگربتواند کسی رادوست بدارد،خوبی هاوحتی زخم زبانهایش رانقش دیوارش میکند،
حال،اینکه قلب چیست،بماند!
فقط این رامیدانم؛
"قلب"وسعتی دارد به اندازه حضورخدا.
من حرمی مقدس تر ازقلب، سراغ ندارم.
نادرابراهیمی درکتاب "یک عاشقانه آرام "
فردو؟ پَـــر
آب سنگین اراک؟ پَـــــر
۱۹۰۰۰ سانتریفیوژ؟ پَـــــر
تحریم؟ پَـــــر
تحریم که پَر نداره، ظریف خبر نداره!
پانوشت : امام ای حفظهالله:… من معتقدم حتی اگر در مسئله هستهای نیز همان خواستههایی را که آنها
دیکته میکنند، قبول کنیم، باز هم تحریمها برداشته نخواهد شد زیرا آنها با
اصل انقلاب مخالفاند.
درباره این سایت